سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
نشریه ی فرصت
یکشنبه 90 اسفند 28 :: 1:0 صبح ::  نویسنده : شهاب

زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.

حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.

فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.




موضوع مطلب : شایعه
پنج شنبه 90 اسفند 11 :: 1:0 صبح ::  نویسنده : شهاب

پاسخ حاج آقای ماندگاری د پاسخ به سوال جوانی که خدا حاجتم را نمیدهد و دوستم نداردو اینجور چیزا :من از این برادر یا خواهر بزرگوار میخواهم بگویم که صبرشان خیلی کم است.هزار و چند سال است که آقامون امام زمان از خدا طلب میکند که خدا فرجشان را برساند نه تنها ایشان بلکه همه عالم فرج منجی را میخواهند.هر کس گرفتار است‌?درد دارد?بهش ظلم شده است.چه مسلمان چه غیر مسلمان باز با زبان بی زبانی میگویند خدایا منجی را برسان.ما یک بار از کلمات امام زمان نشنیده ایم که بگویند حالا که حاجت منو نمیدی پس من را دوست نداری این عزیز بزرگوار چندین دهه است که دعا میکنند.حضرت یعقوب چهل سال اشک ریخت و حاجتش این بود که خدایا من میدونم که یوسف من زنده است چرا به من نمیرسانی!چون حضرت یعقوب قرار است یک امتیاز بگیرد و همچنین حضرت یوسف.بعد از چهل سال امتحان و سختی خدا یوسف رو به یعقوب رساند.در ضمن یک بزرگوار و عزیز دیگری است که میخواهم ایشان را معرفی کنم د.ست دارم خوب توجه کنید:یک بانویی را سراغ دارم که کنار بستر مادرش نشست هر چه دعا کرد برای شفای مادرش?مادرش بهبود نیافت.مجبور شد ینمه شب دنبال جنازه مادر عزیزش اشک بریزد?همین خانم حدود 30?20 سال بعد همه عمرش پدرش بود کنار بستر پدرش نشست که فرق سرش شکافته شده بود هر چی دعا کرد پدر عزیزش هم خوب نشد.این خانم پس از سال کنار بستر برادش نشست و تشت پر از خون را دید و هر چی دعاکرد برادرش هم خوب نشدو رفت پیش پدر و مادر عزیزش.همین خانم کنار خیمه تکیه داده بود سر به چوب خیمه گذاشته بود وقتی امام حسین?داداش قشنگ و عزیزش رفت به میدان جنگ و این خانم هی دعا کرد که داداش عزیزش برگردد ولی برنگشت?ذوالجناح با زین و کاکول خونین برگشت.همین خانم تو سختی های کوفه و شام خیلی تقاضا از خدا داشت هی دعا کرد ظاهرا برآورده نشد.اما یکبار نگفت خدا منو دوستم نداره حتی وقتی بعضی ها خواستند نمک رو زخم ایشان بپاشند?گفتند دیدی خدا با تو و خانواده ات چیکار کرد تو خیلی سنگ خدا رو به سینه میزدی فرمود:«ما رأیت الّا جمیلا» (من از خدا جز زیبایی ندیدم) شما ها فکرتان به این نمیرسد من دارم پاداشی هایی که خدا قرار است برای صبرم به من بدهد چون قرار است همه چیز تو این دنیا امتحان شود?دادن یک نعمت امتحان است?گرفتن نعمت نیز امتحان است و ندادن آن هم امتحان است.

این عزیز بزرگوار باید بداند که این دنیا مدرسه است?خوابگاه نیست که بگوید خدایا چرا تخت ندارد?میز نهار خوری نیست که بگوید غذای من ناقص است و غذای دیگری کامل است من خودم چند وقت پیش به سراغ یه بچه یتیم رفتم که گفت یک هفته است که نان و نمک برای وعده های غذایی میخورم آیا کسی خود را جای این بنده بگذارد میتواند تحمل کند.این دنیا مدرسه است که اول و آخر مدرسه امتحان است ولی امتحان ها یکی با دیگری فرق دارد یکی امتحان پایه اول دارد دیگری پایه دوم و... . باید همه امتحان شوند و تا امتحان نشوند هیچی به آنها داده نمیشود.

توی امتحان مردم سه دسته هستند:1-دسته ای که خدا را محاکمه میکنند:خدایا چرا اینجوری شد 2-یک عده صبر و استقامت میکندد 3-عده ای هم شکر میکنم همانطور که در زیارت عاشورا میخوانیم:اللهمّ لک الحمد و حمد الشاکرین.

من حس میکنم این عزیز بزرگوار باید یک سوال دیگر بکند:نگوید خدا منو دوستم نداره?بگوید علامتی که دوستم دارد چی است از کجا بفهمم که خدا منو دوستم داره یا نداره?چون خدا میگوید:اگر بنده های من بدانند من چقدر دوستشون دارم از شوق می میرند چون خالق است?اقتضای خالقی و ارحم الراحمین است مانند رابطه پدر و مادر به فرزند.خداوند همه عالم رو برای انسان خلق کرده است برای مثال در قرآن کریم میفرماید:خَلَقَ لَکُم?جَعَلَ لَکُم?سَخَّرَ لَکُم? آیا میشود پدری همه امکانات را برای رشد بچه اش فراهم کند و فرزند بگوید منو دوستم نداری؟ خدا میگوید اگر تو را دوست نداشتم آسمان و زمین را برای تو فراهم نمیکردم حدود پنجاه و هفت آیه است که خدا میگوید همه جهان را برای تو خلق کرده ام.آیا میشود کسی?کسی رو دوست نداشته باشه ولی این همه امکانات بدهد؟!




موضوع مطلب : ادعونی استجب لکم
سه شنبه 90 اسفند 9 :: 1:0 صبح ::  نویسنده : شهاب

از محافظ سیدحسن نصرالله سوال کردند چقدر سیدحسن را دوست داری؟
گفت آنقدر که اگر امرکند بمیر، میمیرم. سپس پرسیدند چقدر امام خامنه ای(حفظ الله) را دوست داری؟
گفت آنقدر که اگر امر کند سر سیدحسن نصرالله را بیاور ,میبرم.




موضوع مطلب : منبع: شبکه المنار
جمعه 90 اسفند 5 :: 1:0 صبح ::  نویسنده : شهاب


امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی، اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی!!!تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!!موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟! هنگامی که به خواب رفتی، صورتت را که خسته تکرار یکنواختی های روزمره بود، را عاشقانه لمس کردم، چقدر مشتاقم که به تو بگویم چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی... احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی! آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید... دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی... بهترین دوست و دوستدارت: خدا




موضوع مطلب : نامه ای از طرف ......
چهارشنبه 90 اسفند 3 :: 1:0 صبح ::  نویسنده : شهاب

آیا شما میتوانید یک تیتر به این عکس بنویسید؟

سرنوشت را چه کسی مینویسد؟؟؟؟؟؟

 

بین انسان ها تبعیض ؟؟؟؟؟؟؟

زمین تا آسمان؟؟؟

 

چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 اسفند 3 :: 12:0 صبح ::  نویسنده : شهاب

متن نامه زهرا ناصری به پدرش:

«بابا جان باز سلام؛ ای پدر جان منم زهرایت؛ دختر کوچک تو ؛ ای امید من و ای شادی تنهای من ؛ به خدا این صدمین نامه بود؛ از چه رویی تو جوابم ندهی.

یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم ؛ من تو را می‌گفتم پدر این بار نرو ؛ من همان روز، بله فهمیدم سفرت طولانیست ؛ از چه رو، ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی ؛ به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم.

به خدا قلب من آزرده شده ؛ چند سالیست که من منتظرم ؛ هر صدایی که ز در می‌آید ؛ همچو مرغی مجروح؛ پا برهنه سوی در تاخته‌ام؛ بس که عکست به بغل بگرفتم ؛ رنگ از روی من و عکس تو رفته پدر؛

 

من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم؛ او فقط عکس تو را دیده پدر ؛ با جمال تو سخن می‌گوید.

مادرم از تو برایش گفته؛ او فقط بوی تو را، ز لباست دارد ؛ بس که پیراهنت بوییده ؛ بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده ؛ طاقتش رفته دگر، پای او سست شده، دل او بشکسته.

به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم؛ پدرم گر تو بیایی به خدا من ز تو هیچ تقاضا نکنم.

لحظه‌ای از پیشت جای دیگر نروم ؛ هر چه دستور دهی من بلافاصله انجام دهم؛ همه دم بر رخ ماهت، بوسه زنم ؛ جان زهرا برگرد، جان زهرا برگرد.

دائما می گوییم مادرم هر که رفته سفر برگشته؛ پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر ؛ پس چرا او سفرش طولانیست ؛ او کجا رفته مگر ؛ او که هرگز دل بی مهر نداشت ؛ او که هر روز مرا می‌بوسید؛ او که می گفت «برایش به خدا دوری از ما سخت است»؛ پس چرا دیر نمود.

آری من می‌دانم که چرا غمگین است؛ علت تأخیرش من فقط می‌دانم؛ آخر آن موقع‌ها، حرف قرآن و خدا و دین بود؛ کربلا بود و هزاران عاشق؛ همه‌ مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند؛ حرف یک رنگی بود؛

ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت؛ همه‌ خواهرها زیر چادر بودند؛ صحبت از تقوا بود؛ همه جا زیبا بود؛

جای رقص و آواز ، همه جا صوت قرآن می‌آمد؛ همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند؛ حرف از ایمان بود؛

حرف از تقوا بود.

اما امروز پدر، درد و دل بسیار است؛ همه آنچه به من می‌گفتی، رنگ دیگر دارد یا بسی کم رنگ است؛

خط کج گشته هنر؛ بی‌هنران همگی خوب و هنرمند شدند؛ کج روی محبوب است.

در مجالس و سخنرانی‌ها جای زیبای شهیدان خالیست؛ یا اگر هست از آن بوی ریا می‌آید.

حرف از آزادی است، حرف از رابطه با امریکاست؛ آری من می‌دانم، علت اندوه تو اینست بابا؛ پدرم من این بار می‌نویسم که اگر برگشتن ز برایت سخت است ما بیاییم برت؛ تو فقط آدرست را بنویس؛ در کجا منزل توست؛ مادرم می‌داند؛ او به من می‌گوید پدرت پیش خداست؛ در بهشتی زیبا، با همه همسفرانش آنجاست؛ خانه‌اش هم زیباست.

حضرت خامنه‌ای هم می‌گفت «دخترم غصه نخور پدرت خندان است؛ دوستت می‌دارد؛ تو اگر گریه کنی پدرت هم به خدا می‌گرید؛ همه شب لحظه‌ خواب پدرت می‌آید؛ صورتت می‌بوسد؛ دست بر روی سرت می‌کشد».

من از آن لحظه دگر شاد و خوشحال شدم؛ از خدا می‌خواهم؛ تا که جان در تنم است؛ تا حیاتی باقیست

رهبرم چون پدری بر سر من زنده بود؛ چهره زیبایش، چون جمال تو، شاد و پرخنده بود؛ من به تو قول دهم

که دگر از این پس؛ این همه اشک و غم از دیده نریزم بابا؛ همچون مادر، دیگر از فراق غم تو؛ نیمه شب نوحه و زاری نکنم؛ تو فقط ای پدرم؛ از خدایت بطلب که من و مادر و این امت اسلامی؛ همگی چون تو پدر، راهمان راه شهیدان باشد؛ دائما بر سر ما سایه رهبر و قرآن باشد؛ پدرم خندان باش پدرم خندان باش.




موضوع مطلب : متن نامه زهرا ناصری به پدرش
جمعه 90 بهمن 28 :: 3:26 عصر ::  نویسنده : شهاب

ارزش علم و معرفت از زبان شهید چمران

ای خدا ، من باید از نظر علم از همه برتر باشم، تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می‌فروشند، ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو در آورم، آنگاه خود خاضع ترین و افتاده ترین مرد روی زمین باشم. ای خدای بزرگ آنها که از تو می‌خواهم ، چیزهایی است که فقط می‌خواهم در راه تو به کار اندازم و تو خوب میدانی که استعداد آنرا داشته‌ام. از تو می‌خواهم مرا توفیق دهی که کارهایم ثمر بخش شود و در مقابل خسان سر افکنده نشوم.




موضوع مطلب : ارزش علم و معرفت از زبان شهید چمران
چهارشنبه 90 دی 7 :: 12:52 صبح ::  نویسنده : شهاب

چشــم آلوده کجا، دیدن دلدارکجا؟

دل سرگشته کجا؛وصف رخ یار کجا؟

قصــــهْ عشق کجا،وین سر بیــــــــدارکجا؟

مــــردم کوفــــــــــه کجا؛العجــــــــــــل یارکجا؟

لفــظ بی کار(عمــل)کجــــــــا؛منتــــــــظر یارکجـــا؟




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 آذر 28 :: 12:8 عصر ::  نویسنده : شهاب

خدواند سبحان :
بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

خدایا !خسته ام!نمی توانم.
بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

خدایا سه رکعت زیاد است
بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟
بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
ملائکه ی من! ببینید من انقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است
چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است
امشب با من حرف نزدهملائکه:
خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود، اذان صبح را می گویند
هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود

خورشید از مشرق سر بر می آوردملائکه:

خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

 

 

او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کند...




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 آذر 28 :: 12:0 عصر ::  نویسنده : شهاب
شاید از سر همین بهت است که یکی از مقامات بلندپایه ارتش امریکا عاجزانه می‌گوید: «من اگر او را ببینم، خیلی ساده از او خواهم پرسید که از ما چه می‌خواهد؟!»

جوان آنلاین - اینجا داخل ایران اسلامی، آنها که او را می‌شناسند، از حجب و تواضع و آرامش او می‌گویند، مردی که برخلاف آنچه امریکایی‌ها می‌گویند، مرموز نیست.

هر قدر که داخل ایران، او را کم می‌شناسند، خارج از این مرزهای جغرافیایی، قصه‌های حیرت‌آوری از او بر سر زبان‌هاست که با آمیخته‌ای از راست و دروغ، شبحی ترسناک و هول انگیز از او ارائه می‌دهد که گویی همه منافع امریکایی‌ها را در خاورمیانه به خطر انداخته است و جالب آنکه هر قدر آنها او را ترسناک‌تر و هول‌انگیزتر معرفی می‌کنند، اینجا داخل ایران اسلامی، آنها که او را می‌شناسند، از حجب و تواضع و آرامش او می‌گویند، مردی که برخلاف آنچه امریکایی‌ها می‌گویند، مرموز نیست.

هر قدر او آرام و بی‌سر و صدا می‌رود و می‌آید و کارهایش را انجام می‌دهد، بیرون از مرزهای جمهوری اسلامی در مورد او، یعنی سردار سرلشکر قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس ایران خیلی خبرها هست. آنها از او و سپاه تحت امرش می‌ترسند و همین ترس سرآغاز خبرهای بعدی است، آنها او را تروریست می‌خوانند، بارها و بارها تحریمش می‌کنند، به او اتهام دخالت در امور سایر کشورها را می‌زنند، او را فردی بسیار قدرتمند در عرصه سیاست خارجی جمهوری اسلامی در خاورمیانه توصیف می‌کنند، او را متهم پرونده ترور رفیق حریری می‌دانند و سرانجام آنکه، آنها در کنگره امریکا، صریحاً و رسماً پیشنهاد ترور او را می‌دهند! شاید تعجبی هم نباشد، آخر آنها از مبارزه با قاسم سلیمانی و نیروهایش ناتوان شده‌اند، به همین سادگی!

و این البته همه آن چیزی نیست که در مورد او گفته می‌شود. روزنامه انگلیسی گاردین در مورد قاسم سلیمانی می‌نویسد: «حتی کسانی که سلیمانی را دوست ندارند، او را فردی با هوش می‌دانند. بسیاری از مقامات امریکا که این چند ساله را صرف متوقف کردن کار افراد وفادار به سلیمانی کرده‌اند، می‌گویند مایل هستند او را ببینند و معتقدند که مبهوت کارهای او شده‌اند.»

شاید از سر همین بهت است که یکی از مقامات بلندپایه ارتش امریکا عاجزانه می‌گوید: «من اگر او را ببینم، خیلی ساده از او خواهم پرسید که از ما چه می‌خواهد؟!»

واقعیت آن است که گرچه غربی‌ها او را ژنرال می‌نامند و او فرمانده یک نیروی نظامی است و امریکایی‌ها دوست دارند قبل از هر چیز او یک تروریست به نظر برسد که فقط با عملیات‌های نظامی به اهدافش دست می‌یابد، اما خود نیز نمی‌توانند معترف نباشند که او، بی‌آنکه وارد عرصه نظامی شود، از بعد سیاسی به پیروزی دست می‌یابد، اتفاقی که او با تکیه بر ویژگی‌های اخلاقی‌اش و تکیه بر اصول انقلاب اسلامی که منشأ منش رفتاری او نیز هست، رقم می‌زند، نه با تکیه بر قدرت نظامی‌اش.

روزنامه امریکایی «مک کلثی» در سی‌ام مارس 2008 گزارش داده بود: «سلیمانی برای توقف درگیری‌ها میان نیروهای امنیتی عراق که بیشترشان شیعه هستند و نیروهای رادیکال مقتدی صدر در شهر بصره، پا در میانی کرده است. . . یکی از نخستین و مهمترین پیروزی‌های سلیمانی بر امریکا در عراق، ایجاد برتری سیاسی بود، نه نظامی.

وی در ژانویه سال 2005، زمانی به عراق آمد که عراقی‌ها برای نخستین بار پس از سقوط صدام حسین، به پای صندوق‌های رأی می‌رفتند. در حالی که امریکا حمایت شدیدی از نخست‌وزیر شدن ایاد علاوی می‌کرد، سلیمانی فعالیت خود را در حمایت از شیعیان طرفدار ایران آغازکرد و به شدت به راهنمایی آنان برای پیروزی در انتخابات پرداخت. پس از انتخابات، بوش انگشت‌های رنگی مردم عراق را پیروزی بزرگی برای دمکراسی دانست، اما علاوی و متحدانش شکست خوردند.»

زلمای خلیل‌زاد، سفیر سابق امریکا در افغانستان نیز می‌گوید: «همان‌قدر که مقامات امریکایی سلیمانی را به جنگ افروزی متهم می‌کنند، او در ایجاد صلح نیز برای رسیدن به اهدافش فعال بوده است. او در پایان دادن به درگیری‌های نیروهای مقتدی صدر و نیروهای عراقی در بصره، نقشی حیاتی داشت، تهدیدی که می‌رفت ناآرامی‌های آن گسترش یافته و پیامدهای وخیمی به ویژه برای منابع نفتی عراق در پی داشته باشد.»

یکی از نمایندگان مجلس عراق که از دستیاران ارشد نوری المالکی هم هست، درباره سردار سلیمانی می‌گوید: «او فقط یکبار در این هشت ساله به عراق آمده است. او فردی است که آرام سخن می‌گوید و منطقی و بسیار مؤدب است. وقتی با او حرف می‌زنید، بسیار ساده برخورد می‌کند. تا زمانی که پشتوانه او را نشناسید، نمی‌دانید چه قدرتی دارد، هیچ کسی نمی‌تواند با او بجنگد.»

سردار قاسم سلیمانی و سردار شهید کاظمی در دوران دفاع مقدس


قاسم سلیمانی آن گونه که آنها در موردش نقل می‌کنند، بی‌محافظ و فقط با دو همراه، به عراق رفته و در منطقه حفاظت شده توسط امریکایی‌ها، موسوم به منطقه سبز حضور یافته و دیدارهایش را در کمال آرامش سروسامان داده و بعد به ایران بازگشته است!

خیلی فرقی نمی‌کند که این ادعاها چقدر مستند است یا حتی چقدر می‌تواند صحیح باشد؛ همین مؤلفه‌ها و قصه‌های راست و دروغ دیگری که از او می‌گویند، برای ذهن شهروندان غربی که مقهور شانتاژهای رسانه‌ای دولت هایشان هستند، کفایت می‌کند تا به نمایندگان کنگره امریکا معترض نشوند که چرا دور هم نشسته‌اید و با صراحتی باور نکردنی، پیشنهاد ترور می‌دهید!

 این ادعاها برای پروپیمان کردن پروژه ایران‌هراسی و به طور اخص، سپاه هراسی کفایت می‌کند؛ حتی اگر دلیلی بر درستی‌شان اقامه نشود! ذهن شهروند غربی، برای فریب چنین تبلیغاتی را خوردن، از مدت‌ها قبل آماده شده است. او به دیدن و شنیدن افسانه‌های هالیوودی عادت دارد!

ما اما به قصه‌های هالیوودی عادت نداریم، آرمان ما حقیقت اتفاقی است که روز دهم محرم سال 61 هجری در صحرای کربلا روی داده است. این است که می‌گوییم کسی از آن جماعت امریکایی اگر توان ترور حاج قاسم سلیمانی را داشت، درنگ نمی‌کرد. این است که در برابر پیشنهاد ترور او می‌گوییم: بسم الله اگر حریف مایی!

قاسم سلیمانی مرموز نیست اما فرمانده سپاه قدس ایران است و همین فرمانده سپاه قدس ایران بودنش، کافی است تا جماعت امریکایی از او بترسند و در توجیه این ترس خویش، او را به نحوی اغراق‌آمیز، ترسناک معرفی کنند. بر این جماعت حرجی هم نیست البته؛ چه آنکه آدم ترسیده، اگر نخواهد که ترسو لقب بگیرد، باید علت ترس را ترسناک و ترسناک‌تر معرفی کند تا ترسش توجیه شود.

اینها، همه که گفتیم، آن هم از قول آنهایی که خارج مرزهای جمهوری اسلامی ایران هستند، تنها یک روی سکه بود؛ روی اشداء علی الکفار سردار قاسم سلیمانی؛ این روی سکه اما، در داخل مرزهای عقیدتی انقلاب اسلامی، او تمام قد سرباز ولایت است. از آن جنس آدم‌هایی که مکلف به تکلیفند و همه حیاتش را از جوانی تاکنون، وقف نهضت حضرت روح الله کرده است. این روی سکه، او، رحماء بینهم است.

جنگ که شد، قاسم سلیمانی جوان بنایی بود در کرمان؛ متولد اسفند 1336. سرش هم گرم کار خودش. جنگ که شد، بنایی را همان جا رها کرد و راهی جبهه شد. کمی بعدتر، این جوان بسیجی فرمانده بسیجی‌های هم‌ولایتی‌اش شد و بعد‌تر لشکری از همین بسیجی‌های آفتاب سوخته کویر تشکیل داد که شد لشکر 41 ثارالله.

جنگ که تمام شد، امنیت آن خطه کویری را که مستعد جولان اشرار بود به او سپردند و هنوز هم، هر قدر او، میان مردم کشورش ناشناخته باشد، مردم سیستان و بلوچستان و کرمان خوب می‌دانند که در آن سال‌های فرماندهی او، امن‌ترین دوران را گذرانده‌اند.

سال 1379، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، فرماندهی کل قوا، او را به تهران فراخواند و مسئولیت سپاه قدس را به او سپرد. مسئولیتی که قاسم سلیمانی را به کابوسی در ذهن امریکایی‌ها بدل ساخت. کابوسی که اگر دستشان برسد، خیلی زود، همچون عماد مغنیه ترورش خواهند کرد!

کابوسی که همان قدر که غربی‌ها را می‌ترساند، به جان ما، غروری مقدس می‌ریزد و اینها این روی سکه اوست، روی رحماء بینهم قاسم سلیمانی، فرماندهی با صلابت، با موهایی جوگندمی و بدنی لاغر و صورتی آفتاب سوخته و نگاهی محجوب و آرام. فرماندهی که در میان هم‌ولایتی هایش و در مراسمات و مجالس‌شان، خیلی خاکی و خودمانی حضور دارد. فرماندهی که اگر لباس نظامی تنش نباشد، کسی حدس هم نخواهد زد که او یک فرمانده نظامی است. فرماندهی که در خارج از مرزهای جمهوری اسلامی، بسیار شناخته شده‌تر از داخل مرزهاست.




موضوع مطلب :
1   2   >   
پیوندها
لوگو
هیئت عاشقان ثار الله علوم پزشکی تبریز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 13
  • بازدید دیروز: 99
  • کل بازدیدها: 173680